دردونه ی من ایلیادردونه ی من ایلیا، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

عشق مامانش، دردونه ی باباش، فندوق کوچک جون

قلب سالم تو عزیزم

بالاخره روز موعود رسید. روز یکشنبه 12 بهمن 93 رفتم پیش دکتر عمادی و همون جا برام سونو انجام داد و فهمیدیم که تو عزیز دلم صحیح و سالمی و ضربان قلبت هم عالیه. و توی صفحه ی سونو دیدیم که در کیسه ی آب مدام از این طرف به اون طرف می پریدی و بازی می کردی. دردانه ام اگرچه این روز ها بسیار بسیار برایم سخت ممی گذرد. اگر چه دوران حاملگی ام سخت و پر فشار است. اگرچه شب ها خواب ندارم و ویار ها سر به آسمان گذاشته اند. اما همه ی این ها فدای یک تار موی تو عزیزم. سلامت تو برایم مهم ترین است. در فرصت های بعدی بیشتر برایت می نویسم عزیزکم.  پی نوشت: دوستان خوب بهتون سر می زنم و پیگیر تک تک لحظه هاتون هستم.  پی نوشت : هنوز هم در انتخاب ...
14 بهمن 1393

اندر احوال این روز های مامان پانیذ و بابا حامد

سلام  عزیز مادر  این روز ها حسابی درگیرم کرده ای. ویار های شدید. خونریزی هایی که به گفته ی پزشک فقط باید صبر و استراحت داشته باشم تا روز سیزدهم بهمن که صدای قلبت رو بشنویم. بی حالی ها و خلق و خوی متفاوت با همیشه ی زندگی و هزار دغدغه ی دیگر برای آمدن تو . برای دیدن روی ماهت و مسئولیت سنگین پرورش تو عزیزم. من و پدرت هر دو این روز ها سرشار از این دغدغه ها هستیم و هر دو سعی می کنیم برای آرامش خاطر هم دلمشغولی های مان را از هم پنهان کنیم. گاهی حتی نسبت به هم کم لطفی می کنیم و با هم بحث مان می شود. اما من فکر می کنم باید از همین حالا گذر از طوفان ها و سختی های زندگی را به تو بیاموزم. دوست ندارم انسانی نازپرورده و کم فهم بار بیایی. دو...
7 بهمن 1393
1